کنکوری ها سریع بیان تو

وبسایت دانش آموزان دبیرستان نمونه باقرالعلوم ایلام

کنکوری ها سریع بیان تو

وبسایت دانش آموزان دبیرستان نمونه باقرالعلوم ایلام

آقای رشنوادی ، دبیر زبان انگلیسی

همسفر با معلمی که کوه غم شده بود


آقای «رشنوادی»، دبیر زبان انگلیسی، چهره ای خاطره انگیز برای دانش آموزان دبیرستان نمونه باقرالعلوم(ع) و دبیرستان شهید مطهری وابسته به دانشگاه ایلام می باشند.

معلمی دلسوز و بسیار مهربان که دانش آموزان این دو دبیرستان(به ویژه دانش آموزان سالهای 70 الی 77)، به خوبی او را می شناسند و  دلسوزی و مهربانی های کم نظیر او در تربیت دانش آموزان و تشویق آنان به ادامه تحصیل را به خوبی به یاد دارند.

نگارنده، افتخار شاگردی ایشان را در سالهای 73 الی 77 در دبیرستان شهید مطهری داشتم و همواره از ایشان خاطرات زیبایی در ذهنم نقش بسته است.

یادم می آید؛ یکی از دانش آموزان در اعتراض به نمره، ورقه خود را جلوی آقای رشنوادی پاره کرد و با عصبانیت کلاس را ترک نمود. حرکتی که اگر به گوش مدیر دبیرستان می رسید، قطعا با اخراج آن دانش آموز مواجه می شد...

درحالی که همه بچه ها انتظار داشتند که آقای رشنوادی، او را سرکلاس راه ندهد و به شدت تنبیه اش کند، همه ما دیدیم که چگونه مانند پدری دلسوز با او برخورد کرد و با رفتار پدرانه اش آن دانش آموز را شرمنده نمود، بطوریکه تبدیل به یکی از مودب ترین دانش آموزان گردید و هم اکنون عضو هیئت علمی دانشگاه می باشد.

همه به یاد دارند چقدر هشام فیلی را تشویق نمود... هشام فیلی همان کسی است که رتبه 12 رشته ریاضی – فیزیک را کسب نمود و اکنون عضو هیئت علمی دانشگاه تهران می باشد.


نصیحت های پدرانه این معلم دوست داشتنی به شخص نگارنده و همکلاسی هایم، هنوز هم در بسیاری از مراحل زندگی برایمان راهگشا بوده است.« رشنوادی» از معدود معلمانی بود که به راحتی با او درددل می کردیم... او از معدود معلمانی بود که برای بخشش دانش آموزان بازیگوش پیش مدیر می رفت... نصیحت های « رشنوادی» از دل بر می آمد و بر دل نیز می نشست...

... دیروز، پس از سالها این معلم عزیز را  بصورت اتفاقی دیدم. من و او از ایلام تا تهران همسفر بودیم...

با دیدن او، به یاد خاطرات نوجوانی و جوانی افتادم و از دیدنش به ذوق آمده بودم. رفتم و در کنارش نشستم... اما، معلم عزیزم کوه غم و غصه شده بود و درد چشمانش او را به شدت آزار می داد. گفتم: استاد چشمانت چه شده است؟

سفره دل استاد باز شد و از رنج هایی که دست تقدیر برایش رقم زده بود، سخن ها گفت:...چندسال پیش پسرم «پویا» که دانشجوی ترم اول بود، دچار بیماری سرطان شد. به هردکتری که می شناختیم و یا معرفی می کردند، مراجعه کردیم... حتی برای معالجه بهتر، من و مادرش خانه ای را در تهران اجاره نمودیم و تقریبا همه روزه او را به پزشکان مختلف نشان می دادیم. 15 ماه در تهران بودیم و هرکاری کردیم، فایده ای نداشت تا اینکه پسرم دارفانی را وداع گفت.

...پویای عزیزم رفت و کوهی از غم و غصه را برای من و مادرش به ارمغان آورد. بعد از گذشت چند سال از مرگ پویا، مادرش هنوز این موضوع را باور نکرده است. زیرا در بین فرزندانم، پویا بیش ار همه مادرش را دوست می داشت و به او وابسته بود.

... دردها و غم های این معلم عزیز چنان سوزناک بود که بغض عجیبی گلویم را گرفته بود. معلمم می گفت: از شدت ناراحتی، آنقدر گریه کرده ام که چشمانم دچار مشکل شده اند و حتی شبکیه چشمم پاره شده است و اکنون هر از گاهی باید برای مداوا به تهران بیایم.

معلمم می گفت: در یکی از روزها که در خیابان قدم می زدم و به پویا فکر می کردم، یکدفعه سرم به تیر چراغ برق خورد و وسط پیشانی ام شکافت.

..زمانی که به پیشانی معلمم نگاه کردم و جای بخیه ها را دیدم، عمق غصه های او را بیشتر درک نمودم.

باخود گفتم: کاش من و امثال من، در هنگام مرگ « پویا »، در کنار این معلم مهربانمان بودیم و  مقداری از غم های او را بین خود تقسیم می کردیم.

برای اینکه به او دلداری بدهم، از دست تقدیر و سرنوشت برایش گفتم... از مرگ امثال «پویا» که با سفر بی بازگشت خویش، پدران و مادران زیادی را غمگین نموده اند، سخن گفتم و از اینکه باید مشیت الهی را پذیرفت...

...دوست دارم به این معلم مهربانم بگویم: همه ما که با زحمات تو به جایی رسیده ایم: «پویا»های زنده تو هستیم...اما افسوس که هیچکس نمی تواند جای خالی «پویا»  را برای این معلم عزیزم پر کند...

اما ای معلم مهربانم؛

 غم های تو بهانه ای شد تا کمی معرفت پیدا کنم و معلمانم را  به یاد بیاورم...معلمانی که همه دانسته های خویش را مدیون مهربانی و دلسوزی آنها هستیم...همانهایی که جزئی جدایی ناپذیر از خاطرات زیبای همه ما هستند...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد